داستان
بنام مهربانترین
وقتی خودمو از ساختمون پرت کردم ; در حال پایین افتادن...
توی طبقه دهم زن و شوهری رو که همیشه به داشتن روابط عاشقانه مشهور
بودن ;در حالی دیدم که بدجوری باهم مشاجره میکردن.
پسر خشن و پرزور طبقه نهم رو دیدم که نشسته بود و های های گریه می کرد...
دختر جوان طبقه هشتم نامزدش رو درحال مصرف مواد مخدر پیدا کرده بود.
توی طبقه هفتم همسایمون رو دیدم که مثل هرروز درحال خوردن داروی
ضدافسردگی اش بود.
طبقه ششمی بیکار هم طبق معمول هرروز 7تا روزنامه خریده بود تا بلکه یه کاری
پیدا کنه.
توطبقه پنجم دکتر داشت همسایمون رو که توی تصادف یک چشمش رو از دست
داده بود و علاوه بر اون باید تا آخر عمر میلنگید رو پانسمان می کرد.
توی طبقه چهارم هم که دوباره خواهر و برادر دعوا راه انداخته بودن.
توی طبقه سوم پیرمرد بیچاره مثل هرروز منتظر بود که یکی به دیدنش بیاد.
خانم ساکن طبقه دوم به عکس شوهرش که 6 ماه پیش از دست داده بود زل زده
بود.
قبل ازاینکه خودم رو پرت کنم فکر میکردم از همه بدشنس تر و بدبخت ترم!!!!
اما حالا فهمیدم که هرکسی مشکلات و نگرانی های خودش رو داره...
در آخرین طبقه فهمیدم که وضعیتم اونقدرهاهم بد نیست.اما...
اما دیگه فرصتی برای تغییر تصمیم نداشتم.فقط وقت کردم از خدا بخوام زنده بمونم
و بهش قول دادم اگه زنده بمونم به بقیه آدمها یه چیزایی بگم...
به آدما بگم که:
سختی ها فانی اند و سرسخت ها باقی.
به آدم ها بگم:
مردن شجاعت نمیخواد! زنده موندن و زندگی کردن شجاعت میخواد.
بهشون بگم:
به خدا نگن که چه مشکلات بزرگی دارند بلکه به مشکلاتشون بگن که چه خدای
بزرگی دارند.
وبگم که :
تا شقایق هست زندگی باید کرد.