خــــــــــــــــــــــــدایـــــــــــــــــــــا...

اجازه خــــــــــــــدا؟؟

میشه من ورقمو بدم؟ میدونم وقت امتحان تموم نشده ولی من دیگه خسته شدم...



از خدا پرسید:اگر در سرنوشت ما همه چیز را از قبل نوشته ای آرزو کردن چه سودی دارد؟

خداوند خندیدو گفت:شاید در سرنوشتت نوشته باشم، هرچه آرزو کرد!



گفتم: خدایااز همه دلگیرم! گفت: حتا از من؟

گفتم: خدایا دلم را ربودند! گفت: پیش از من؟

گفتم:خدایا چقدر دوری! گفت: تو یا من؟

گفتم:خدایا تنهاترینم! گفت:بیشتر از من؟

گفتم:خدایاکمک خواستم! گفت:از غیرمن؟

گفتم: خدایا دوست دارم! گفت: بیش از من؟

گفتم:خدایا انقد نگو من! گفت: من توام تو من!!!



در ساحل زندگی قدم میزدم همه جا 2ردپا دیدم، به سخت ترین لحظه ها که رسیدم 1ردپا دیدم

پرسیدم:خدایا مرا در سخت ترین لحظه ها رها کردی؟

ندا آمد: تو را در سخت ترین لحظه ها به دوش کشیدم!



میدونی وقتی خدا داشت بدرقت میکرد بهت چی گفت؟

گفت:جایی که میری مردمانی داره که میشکننت، نکنه غصه بخوری، من همه جا باهاتم، تو تنها نیستی،تو وجودت عشق میزارم که بگذری،قلب میزارم که جا بدی، اشک میدم که همراهیت کنه و مرگ که بدونی برمیگردی پیش خودم... 

...

نداشتن او یعنی اینکه دیگری او را دارد

نمیدانم نداشتنش سخت تر است یا تحمل اینکه دیگری او را داشته باشد



خدایا جای سوره ای به نام عشق در قرآنت خالیست که اینگونه آغاز میگشت:

...و قسم به روزی که قلبت را میشکنند و جز خدایت مرهمی نخواهی یافت!



دلتنگی یعنی شماره ات را پاک کردم!

هر شماره ی غریبه ای به شوق اینکه تویی خوشحالم میکند.....



عطرهای خوب،شیشه خالیه شان هم بعد از سال ها رایحه دارند!

مثل جای خالی او.

حاکم شهر

در زمانهای گذشته حاکمی تخته سنگی را دروسط جاده قرار داد و برای اینکه واکنش مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.

بعضی از با زرگانان نظامیان و ندیمان ثروتمند حاکم بی اعتنا از کنار تخته سنگ میگذشتند و بسیاری هم غرولند میکردند که این چه شهریست که نظم ندارد،حاکم این شهر عجب مرد بیعرضه ای است با این حال هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت .

نزدیک غروب یکی از روستاییان نزدیک سنگ رسید ، در حالی که در پشتش بار میوه و سبزیجات بود، بارهایش را بر زمین گذاشت و با هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده بر داشتو آن را کناری قرار داد.

ناگهان زیر تخته سنگ کیسه ای را دید، کیسه را باز کرد ودر آن سکه های طلا و یادداشتی پیدا کرد.

حاکم در آن یاداشت نوشته بود :

هر سد و مانعی ممکن است موقعیتی برای تغییر زندگی انسان باشد

جملات زیبا


*شايد زندگي آن جشني نباشد که آرزويش را داشتي ، اما حالا که به آن دعوت شدي تا مي تواني زيبا برقص.

*الماس حاصل فشارهاي سخت است اگر در خودتان لياقت الماس شدن مي بينيد از فشارهاي سخت نترسيد.

*بهترين و زيباترين چيزها در جهان ديده نمي شوند آن ها بايستي در درون قلب احساس شوند.

*انجام کاري را که مي تواني ، يا مي انديشي که مي تواني، آغاز کن..

*هميشه قطعي ترين راه براي موفقيت اين است که يک بار بيشتر تلاش کنيد.

*مردم درست به همان اندازه خوشبختند که خودشان تصميم مي گيرند.

همسران

میدونم یکم زیاده ولی جالبه از دستش ندین


در آغوش كاناپه مهربانم نشسته ام و مثل هميشه موهاي سينه ام را با دو انگشتم مي پيچانم تا در هم تنيده شوند و به شكل موشك درآيند. بعد، چند موشك ديگر درست مي كنم تا از لحاظ توان تسليحاتي
قوي تر شوم. هر كدام از اين موشكها توان حمل يك كلاهك هسته ايي را دارند. فقط كافي است سينه ام را به سمت اسرائيل بچرخانم و نافم را فشار دهم...صداي زنگ آيفون تمركزم را به هم مي زند. نگاهي به مانيتور آيفون مي اندازم و يك زن را مي بينم كه
ابلهانه به دوربين زُل زده است. چقدر احمق و آشنا به نظر مي رسد...خداي من! زنم است!...يك ماهي مي شود كه با خاله خان باجي هاي فاميل يك تور ايرانگردي تشكيل داده اند. چقدر زود يكماه تمام شد !
مثل هميشه آسانسور لعنتي خراب است و مجبور شدم چمدانهاي سنگين را از پله ها بالا بياورم...وسط اتاق بغلم مي كند. لباسش بوي عرق و دود گازوئيل مي دهد...گونه هايش هم شور است.
وقتي به حمام رفت خانه را وارسي ميكنم تا چيز شك برانگيزي بر حسب تصادف اين گوشه كنارها پيدا نكند، چون آنوقت مجبورم كل اين هفته را براي اثبات بي گناهي ام حرف بزنم.
يكي از چمدانها را باز مي كنم تا دليل سنگيني بيش از حدش را بفهمم. خدايا! اينجا يك بازار "سيد اسماعيل" كوچك است!...صداي نا مفهومش از حمام به گوش مي رسد كه اين خود دليلي بر آن است كه ديوانه تر شده، چون قبلا با خودش حرف نمي زد.
وقتي از
حمام بيرون آمد حوله اش را مثل عمامه سند باد دور سرش پيچيد و خودش را روي كاناپه ام انداخت. هزار با گفته ام كاناپه مثل مسواك، يك وسيله شخصي است و دوست ندارم كسي خودش را روي كاناپه ام پرت كند...اينهمه جا...برود براي خودش يك كاناپه دست و
پا كند...اه اه ...
مشغول حرف زدن است و من تمام حواسم به آن دسته از موهايش است كه از لاي حوله بيرون افتاده و از نوكش قطره قطره روي كاناپه ام آب مي چكد. مي
پرسم برايم چه سوغاتي آورده...موثر بود. مثل پنگوئن به سمت چمدانهاي آنطرف اتاق دويد و من فرصت پيدا مي كنم تا طوري روي كاناپه لم بدهم که ديگر جايي براي دوباره نشستنشباقي نماند... مثل شعبده بازها از داخل چمدانها خرت و پرتهاي رنگي در مي آورد
و نشانم مي دهد. به گمانم براي من خريده. وانمود مي كنم كه خيلي ذوق زده شده ام و برايش اطوارهاي
عاشقانه در مي آورم. كاش بشود دوباره سفر برود. حيف من.


***

چقدر زود تمام شد...دوباره مجبورم برگردم در آن خراب شده و هر روز شاهد مردي باشم كه مثل ديوانه ها روي كاناپه كوفتي اش مي نشيند و با موهاي سينه اش موشك درست مي كند.
مجبورم بغلش كنم و خودم را ذوق زده نشان بدهم. تنش بوي عرق مي دهد. نگاه كن موهاي سينه اش دوباره فر خورده...شك ندارم قبل از آمدنم حسابي مشغول خل بازيهايش بوده. مايه آبرو ريزي و خجالت.
اصلا در حمام حواسم نبود كه بلند بلند به بخت بدم لعنت مي فرستم، هرچند مي دانم نشنيده چون يا يكي از چمدانها را باز كرده و فضولي مي كند يا خانه را وارسي مي كند تا مدرك جرمي باقي نگذارد. عمدا همه موهايم را در حوله نپيچيدم تا كاناپه اش را خيس كنم. وقتي مثل بچه ها حرص كاناپه بد تركيبش را ميخورد قيافه اش حسابي ديدني است. دلم برايش مي سوزد و مي روم تا سوغاتش را نشانش دهم.. نگاه كن خداي من. كدام احمقي است كه وقتي ببيند بعد از يك ماه برايش يك مايو بنفش راه راه و يك جفت جوراب پشمي سوغات آورده اند اينقدر ذوق كند...واقعا حيف من

سوتی


 مطالب زير مکالمات تلفني واقعي ضبط شده در مراکز خدمات مشاوره مايکروسافت در انگلستان هست:

***

مرکز مشاوره : چه نوع کامپيوتري داريد؟
مشتري : يک کامپيوتر سفيد ...

***

مشتري : سلام، من «سلين» هستم. نمي تونم ديسکتم رو دربيارم
مرکز : سعي کردين دکمه رو فشار بدين؟
مشتري : آره، ولي اون واقعاً گير کرده
مرکز : اين خوب نيست، من يک يادداشت آماده مي کنم ...
مشتري : نه ... صبر کن ... من هنوز نذاشتمش تو درايو ... هنوز روي ميزمه .. ببخشيد ...

***

مرکز : روي آيکن My Computer در سمت چپ صفحه کليک کن.
مشتري : سمت چپ  شما يا سمت  چپ  من؟

***

مرکز : روز خوش، چه کمکي از من برمياد؟
مشتري : سلام ... من نمي تونم پرينت کنم .
مرکز : ميشه لطفاً روي Start کليک کنيد و ...
مشتري : گوش کن رفيق؛ براي من اصطلاحات فني نيار! من بيل گيتس نيستم، لعنتي !

***

مشتري : سلام، عصرتون بخير، من مارتا هستم، نمي تونم پرينت بگيرم . هر دفعه سعي مي کنم ميگه : «نمي تونم پرينتر رو پيدا کنم» من حتي پرينتر رو بلند کردم و جلوي مانيتور گذاشتم ، اما کامپيوتر هنوز ميگه نمي تونه پيداش کنه ...

***

مشتري : من توي پرينت گرفتن با رنگ قرمز مشکل دارم ...
مرکز : آيا شما پرينتر رنگي داريد؟
مشتري : نه.

***

مرکز : الآن روي مانيتورتون چيه خانوم؟
مشتري : يه خرس Teddy که دوست پسرم از سوپرمارکت برام خريده .

***

مرکز : و الآن F8 رو بزنين .
مشتري : کار نمي کنه .
مرکز : دقيقاً چه کار کردين؟
مشتري : من کليد F رو 8 بار فشار دادم همونطور که بهم گفتيد، ولي هيچ اتفاقي نمي افته...

***

مشتري : کيبورد من ديگه کار نمي کنه .
مرکز : مطمئنيد که به کامپيوترتون وصله؟
مشتري : نه، من نمي تونم پشت کامپيوتر برم .
مرکز : کيبوردتون رو برداريد و 10 قدم به عقب بريد .
مشتري : باشه.
مرکز : کيبورد با شما اومد؟
مشتري : بله
مرکز : اين يعني کيبورد وصل نيست. کيبورد ديگه اي اونجا نيست؟
مشتري : چرا، يکي ديگه اينجا هست. اوه ... اون يکي کار مي کنه !

***

مرکز : رمز عبور شما حرف کوچک a مثل apple، و حرف بزر V مثل Victor، و عدد 7 هست .
مشتري : اون 7 هم با حروف بزرگه؟

***

يک مشتري نمي تونه به اينترنت وصل بشه ...
مرکز : شما مطمئنيد رمز درست رو به کار برديد؟
مشتري : بله مطمئنم. من ديدم همکارم اين کار رو کرد.
مرکز : ميشه به من بگيد رمز عبور چي بود؟
مشتري : پنج تا ستاره.

***

مرکز : چه برنامه آنتي ويروسي استفاده مي کنيد؟
مشتري  : Netscap
مرکز : اون برنامه آنتي ويروس نيست .
مشتري : اوه، ببخشيد ... Internet Explorer

***

مشتري : من يک مشکل بزرگ دارم. يکي از دوستام يک Screensaver روي کامپپيوترم گذاشته، ولي هربار که ماوس رو حرکت ميدم، غيب ميشه !

***

مرکز : مرکز خدمات شرکت مايکروسافت، مي تونم کمکتون کنم؟
مشتري : عصرتون بخير! من بيش از 4 ساعت براي شما صبر کردم. ميشه لطفاً بگيد چقدر طول ميکشه قبل از اينکه بتونين کمکم کنيد؟
مرکز : آآه..؟ ببخشيد، من متوجه مشکلتون نشدم؟
مشتري : من داشتم توي Word کار مي کردم و دکمه Help رو کليک کردم بيش از 4 ساعت قبل. ميشه بگيد کي بالاخره کمکم مي کنيد؟

***

مرکز : چه کمکي از من برمياد؟
مشتري : من دارم اولين ايميلم رو مي نويسم .
مرکز : خوب، و چه مشکلي وجود داره؟
مشتري : خوب، من حرف a رو دارم، اما چه طوري دورش دايره بذارم؟


داستان


بنام مهربانترین


وقتی خودمو از ساختمون پرت کردم ; در حال پایین افتادن...

توی طبقه دهم زن و شوهری رو که همیشه به داشتن روابط عاشقانه مشهور

بودن ;در حالی دیدم که بدجوری باهم مشاجره میکردن.

پسر خشن و پرزور طبقه نهم رو دیدم که نشسته بود و های های گریه می کرد...

دختر جوان طبقه هشتم نامزدش رو درحال مصرف مواد مخدر پیدا کرده بود.

توی طبقه هفتم همسایمون رو دیدم که مثل هرروز درحال خوردن داروی 

ضدافسردگی اش بود.

طبقه ششمی بیکار هم طبق معمول هرروز 7تا روزنامه خریده بود تا بلکه یه کاری

پیدا کنه.

توطبقه پنجم دکتر داشت همسایمون رو که توی تصادف یک چشمش رو از دست

داده بود و علاوه بر اون باید تا آخر عمر میلنگید رو پانسمان می کرد.

توی طبقه چهارم هم که دوباره خواهر و برادر دعوا راه انداخته بودن.

توی طبقه سوم پیرمرد بیچاره مثل هرروز منتظر بود که یکی به دیدنش بیاد.

خانم ساکن طبقه دوم به عکس شوهرش که 6 ماه پیش از دست داده بود زل زده

بود.

قبل ازاینکه خودم رو پرت کنم فکر میکردم از همه بدشنس تر و بدبخت ترم!!!!

اما حالا فهمیدم که هرکسی مشکلات و نگرانی های خودش رو داره...

در آخرین طبقه فهمیدم که وضعیتم اونقدرهاهم بد نیست.اما...

اما دیگه فرصتی برای تغییر تصمیم نداشتم.فقط وقت کردم از خدا بخوام زنده بمونم

و بهش قول دادم اگه زنده بمونم به بقیه آدمها یه چیزایی بگم...

به آدما بگم که:

سختی ها فانی اند و سرسخت ها باقی.

به آدم ها بگم:

مردن شجاعت نمیخواد! زنده موندن و زندگی کردن شجاعت میخواد.

بهشون بگم:

به خدا نگن که چه مشکلات بزرگی دارند بلکه به مشکلاتشون بگن که چه خدای

بزرگی دارند.

وبگم که :

تا شقایق هست زندگی باید کرد.



دنیای مجازی


لطفا این متن را تاآخر بخوانید و سپس با فکر تصمیم بگیرید.

دنیای مجازی چیست؟

روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم

مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم.

در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده

کنم تا غذایی بخورم وبرای آن سفر برنامه ریزی کنم.

فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته

شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ ... نه

نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد:

- عمو... میشه کمی پول به من بدی؟

-نه کوچولو...پول زیادی همراهم نیست.

-عمو به اندازه خرید یک تکه نون؟

- باشه برات می خرم.

صندوق پست الکترونیکی من پُر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیامهای زیبا و

همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم. صدای موسیقی

یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم.

-عمو .... میشه بگی کره و پنیر هم بیارن؟

آه یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته.

- باشه ولی اجازه بده بعد به کارم برسم. من خیلی گرفتارم. خُب؟

غذای من رسید. غذای پسرک را سفارش دادم. گارسون پرسید که اگر او مزاحم

است،بیرونش کند. وجدانم مرا منع می کرد. گفتم نه مشکلی نیست. بذار بمونه.

برایش نان و یک غذای خوش مزه بیارید. آنوقت پسرک روبروی من نشست.

- عمو ... چیکار می کنی؟

-ایمیل هام رو میخونم.

- ایمیل چیه؟

- پیام های الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستن متوجه شدم که

چیزی نفهمیده. برای اینکه دوباره سئوالی نپرسد گفتم:

- اون فقط یک نامه است که با اینترنت فرستاده شده

- عمو ... تو اینترنت داری؟

- بله در دنیای امروز خیلی ضروریه

- اینترنت چیه عمو؟

- اینترنت جائیه که با کامپیوترمیشه خیلی چیزها رو دید و شنید. اخبار، موسیقی،

ملاقات با مردم، خواندن و نوشتن، رویاها، کار و یادگیری. همة این ها وجود دارن

ولی در یک دنیای مجازی.

- مجازی یعنی چی عمو؟

تصمیم گرفتم جوابی ساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم.

- دنیای مجازی جائیه که در اون نمیشه چیزی رو لمس کرد. ولی هر چی که

دوست داریم اونجا هست. رویاهامون رو اونجا ساختیم و شکل دنیا رو اونطوری که

دوست داریم عوض کردیم.

- چه عالی. دوستش دارم

- کوچولو فهمیدی مجازی چیه؟

- آره عمو. من توی همین دنیای مجازی زندگی می کنم.

- مگه تو کامپیوتر داری؟

- نه ولی دنیای منم مثل اونه ... مجازی

- مادرم تمام روز از خونه بیرونه. دیر برمی گرده و اغلب اونونمی بینیم

- وقتی برادر کوچیکم از گرسنگی گریه می کنه، با هم آب رو به جای سوپ می خوریم

- خواهر بزرگترم هر روز میره بیرون. میگن تن فروشی میکنه اما من نمی فهمم

چون وقتی برمی گرده می بینم که هنوزم هم بدن داره.

- پدرم سالهاست که زندانه

- و من همیشه پیش خودم همه خانواده رو توی خونه دور هم تصور می کنم.

یه عالمه غذا، یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه میرم تا یه روز دکتر بزرگی بشم.

- مگه مجازی همین نیست عمو؟

قبل از آنکه اشکهایم روی صفحه کلید بچکد، نوت بوکم را بستم.

صبر کردم تا بچه غذایش را که حریصانه می بلعید، تمام کند. پول غذا را پرداختم.

من آن روز یکی از زیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم را همراه با این جمله

پاداش گرفتم:

ممنونم عمو، تو معلم خوبی هستی.

آنجا، در آن لحظه، من بزرگترین آزمون بی خردی مجازی را گذراندم. ما هر روز را

در حالی سپری می کنیم که از درک محاصره شدن وقایع بی رحم زندگی توسط

حقیقت ها، عاجزیم

زنگ تفریح


ای پسرانی که شلوارهای صورتی و سرخابی و سبز فسفری و بنفش از کتان و غیرو بر تن مینمائید و از خود

عکسهای فشن و خشن میگیرید؛ آیا به راستی با خود می اندیشید فردا روز که فرزندانتان این عکسها را میبینند،

از شما دو زار حساب میبرند؟؟؟بابای ما که سیبیل داشت! خط اتوی شلوار پارچه ای دمپاگشادش هندونه قاچ

میکرد! عاقبتمون این شد ...!!!!! البته شما هر جور راحتین...


Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA

یکی از دوستام میگفت: یه استاد داشتیم هر سری دیر میومد سر کلاس.

یه روزدخترا تصمیم گرفتند اولین باری که استاد دیر اومد سر کلاس از کلاس برن

بیرون....

قضیه به گوش استاد رسید (توسط عده ای از آقا پسرهای جان بر کف!)

جلسه بعد استاد کمی دیر اومد سر کلاس و برای توجیه دیر آمدنش گفت: از

انقلاب داشتم میومدم، دیدم یه صف طولانی از دخترا تشکیل شده، رفتم جلو

پرسیدم، گفتند با کارت دانشجویی شوهر میدن! دخترا پا شدند که برن بیرون،

استاد گفت: کجا میرید، وقتش تموم شد، تا ساعت 10 بود!


ازدواج از دیدگاه بزرگان




یه مرد احمق به زنش میگه :

ساکت باش.اما...یه مرد عاقل به زنش میگه عزیزم نمیدونی وقتی لبهات بسته اند

 چقدر زیبا میشی...


سروانش خالق کتاب معروف دون کیشوت عقیده داشت ;

ازدواج چیز بسیار خوبی است منتهی به این شرط که آدمها هیچ انتظاری از

همسرشون نداشته باشند...


ویلیم شکسپیر گفته :

اغلب دخترها تا وقتی مجرد هستند چیزی نمیخواهند به جز یک شوهر سربراه

وخوب..اما هین که چنین شوهری پیدا میکنند از او همه چیز میخواهند.


افلاطون میگه:

هیچ انسانی را کامل خطاب نکن مگراینکه ازدواج کرده باشه...


از الکساندردوما درام نویس شهیر فرانسوی پرسیدند:

شوهر خوب چه جور آدمیه؟درجواب گفت:کسی که از فهم و شعور بالایی برخوردار

باشد و هرگز ازدواج نکند.


به قول ویلیام کانگریو(نویسنده انگلیسی):

بزرگترین خاصیت ازدواج این است که باعث میشود یک زن و یک مرد با وجود تمام

تردیدها و دودلی هاشون یک عمر تظاهر کنند که در تمام امور باهم یکدل و یک زبان

هستند...


ناپلون بنا پارت:

تسخیر یک کشور بزرگ از تسخیر قلب کوچک یک زن آسان تر است...


در مجلسی صحبت ازدواج و تبعات پس ازآن شد.شخصی گفت:

آدم تا ازدواج نکرده کاملا آزاد است و مصلحت نیست با ازدواج کردن آزادی خود را

ازدست بدهد.چیسترفیلد سیستمدار معروف انگلیسی گفت:حق با شماست

ولی در عوض آدم با ازدواج کردن آسایش پیدا میکندومن ترجیح میدهم آسایش

داشته باشم حتی به قیمت از دست دادن آزادی...


از افلاطون پرسیدند:

چه سنی برای ازدواج مناسب است؟درجواب گفت:فرقی نمیکند چون زن و مرد در

جوانی محبوبه همدیگرند در میانسالی همکار ودر کهنسالی پرستار.


دیزرائیلی سیاستمدار برجسته انگلیسی گفته:

اگر زن و شوهرها از عقیده واقعی خود خبر داشته باشند و بدانند که حرف

حسابشان چیست دیگر چیزی بنام بحث و مجادله در زندگیشان وجود نخواهد

داشت و به این ترتیب زندگی زناشویی چیز مسخره و خسته کننده ای میشود.